در دست باد

کلا هفته هایی که 1 روز تعطیلی دارن واسه ماها که سرکار میریم نعمتیه! ای کاش ادم بودن مثل

تموم دنیا 5شنبه رو تعطیل می کردن.

دیروز دل سیر خوابیدم و امروز صبح مامانم اینا رو بردم بهشت زهرا. ماشین خودم و فروختم و بــــا

ماشین داداشم رفتیم. سواری با پژو خیلی نرم تر هست و کمتر خسته ات میکنه.

هوا هم اونجا فوق العاده گرم بود و کلی هم ترافیک بود برای خاکسپاری ها!

پراید خودم واقعا خسته ام میکرد. حالا ببینید ماشین خارجی چه حالی میده رانندگی باهاش!

عصر هم با پسردایی ها و پسرخالم جمع میشیم کمی پلی بازی کنیم و شب هم بریم استادیوم!

خیلی وقت هست که باهم پلی بازی نمی کنیم. دیگه مشغله همه مون زیاد شده و کمتر پیــــش

میاد مثل قبل دور هم جمع بشیم.

خداروشکر فوتبال ها هم دارن شروع میشن و دلی از عزا در میاریم.

اینترنت بعد از 1 سال داره تموم میشه. البته 700 مگ هنوز باقی مانده دارم که باید در عرض 3 روز

تمومش کنم که احتمالا هم نتونم. 

معاون جدید برامون اومده بچه ها باهاش مشکل دارن و ادم گنداخلاقی هست. خدارشکر که تاحالا

به من کاری نداشته و امیدوارم همینطوری هم بمونه.

به دوستام سپردم یک دکتر مو دیگه بهم معرفی کنن. قبلیه دارو نوشته و مصرف هم میکنم ولی به

نظرم هیچ تاثیری نداشته. هر چند دکترهای قبلی هم بهم گفتن در نهایت میریزه ولی خواستم طوری

باشه که ریزشش کاسته بشه و به این سرعت خالی نشه.

امروز یکی از شلوار لی هام رو پام کردم. تو پام دقیقا مثل شلوار کردی بود!!!

لباس هام و که تنم می کنم قشنگ متوجه میشم نسبت به قبل چقدر لاغرتر شدم.

مامانم برام لواشک درست کرده. با اینکه لواشک شیرین میخورم ولی روی زبونم و گز کرده!!!

البته اینقدر خوشمزه هست که نمیشه ازش گذشت و هر وقت پای لبتاپ میشینم یک تیکه برمیدارم

می خورم و حالشو میبرم.

در حال استراحت هستم. شب هم که میرم بیرون و از فردا یک هفته دیگه رو شروع میکنم به امید

اتفاقات و روزهای شیرین تری که این روزها زیاد تو سرم می گذره...

فعلا

چشم های گیس گلابتون چیزی به جز شب نمی دید

هوا نبود نفس نبود قصه به اخر نرسید

قصه های مادر بزرگ اینه ی خوده منه

طلسم جادوگر باید با دست های تو بشکنه

با دست های رفاقتت تاریکی وحشت نداره

نوری که حرف اخره به قصه مون پا میزاره

حیف که شهر اینه سیاه بشه حروم بشه

قصه تو قصه من این جوری نا تموم بشه